زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید


ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید

چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد


که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید

فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری


که بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آید

مگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنه


زمین از عهده این چشم تر بیرون نمی آید

گریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتد


صدف از عهده پاس گهر بیرون نمی آید

فراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزد


سر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آید

نیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم را


چو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آید

نشویی دست تا از اختیار خویشتن صائب


ترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید